.... بلافاصله با دادن علامت، برادرها را روی زمین نشاندیم و آنها را تقسیم بندی کردیم. در نزدیکی سنگرهای دشمن، یک سنگر کمین قرار داشت که به شدت موجب نگرانی خاطر ما شده بود. بدون معطلی، یک نفر آر.پی.جی زن و یک تیربارچی را در روبروی آن مستقر کردیم و به آن دو گفتیم: اگر در این سنگر کمترین تحرکی مشاهده کردید، مأموریت شما این است که آن را در هم بکوبید. سپس سریع نیروها را به سه گروه تقسیم بندی کردیم و برای آن ها سه محور مشخص شد. بنده به همراه یکی از آن سه گروه، به قسمت سنگر کمین دشمن جلو آمدیم. دو نفر از بچه ها را هم فرستادم تا بدون کوچک ترین سر و صدایی، نفس نگهبان سنگر دوشکا را ببُرند. آن ها چست و چالاک جلو رفتند و به سنگر دوشکا رسیدند... لحظه ای بعد برگشتند و با حالتی متعجّب گفتند: برادر جعفر، هیچ معلوم است اینجا چه خبر است؟! پرسیدم: مگر چه شده؟ یکی از آنها گفت: وقتی بالای سر نگهبان عراقی رسیدیم، او را مرده یافتیم!.... ظاهراً این نگهبان، تا چشمش به ستون گردان ما افتاده بود، در جا سکته کرده و پشت همان تیربار مخوف، قبض روح شده بود. این شاید تنها توضیح قابل درکی باشد که من برای آن واقعه ی حیرت آور می توانم ارایه کنم.
منبع: کتاب بهار 82 صفحه 283